آقاي عينـكي

مژگان خليلي
mozhgan_khalili@yahoo.com

آقاي عينـكي


مژگان خليلي

هركس اراده كند ازآنچه ماه و خورشيد برايش تعيين كرده اند بگريزد دوبار زندگي خواهدكرد. يك زندگي، به جـنگ با سرنوشت مقدرش مي گذرد كه وقتي پيروز شود، تازه مي بيند سرنوشت سرنيزه را فرو كرده توي دنده‌هايش ، جراحتش گنديده و چرك رفته توي خونش. اينجاست اگر به مددپني سيلين هاي زياد دوباره سرپا بايستد زندگي دومش شروع مي شود. يك لحظه ترديد مي كند نكند آنچه برايش مقدر كرده بودند بهتر از چيزي باشد كه خود براي خود رقم زده است. اما وقتي چشم بازمي كند و مي بيند مثل من بعد از يازده سال يكبار ديگر، روز جمعه زير نـور داغ آفتاب ، سرخيابان اميرآباد ايستاده مطمئن مي شود كره ي خاكي زير پاهايش محكم است. ساعت حدود نه و نيم صبح و امروز يازدهم تـيرماه سال هزارو سيصد و هشتادو يك است. آنچه مي خواهم روايت كنم برمي گردد به يـازده سال پيش، همـين موقع، همين روز ، سر همين چهارراه . يك صبح كسالت آور كه هيچ صدايي نمي آيد.

دارم جلو پارك لاله قدم مي زنم و فكر مي كنم رديف خانه ها و مغازه ها ، ديوارهاي بلند بدون پنجره وخيابان را توي داستان بنويسم . ماشين هاي رنگارنگ آنقدر برايم بوق مي زنند كه مي روم روي يكي از نيمكت هاي پارك زيردرختهايي كه اسمشان را نمي دانم مي نشينم و يادداشتهايم را درباره ي آقاي عينكي، براي هزارمين بارمي خوانم.
گنجشكي دارد دنبال دانه مي گردد و آفتاب بلند صبح از لابه لاي درختها به او مي تابد، مي پرد و پشت برگ درختها پنهان مي شود نگاهم دارد از بالا پايين مي لغزد كه يكدفعه ، مي بينم روبه رويم ايستاده است. خودش است، باورتان مي شود؟

سرجا خشك مي شوم . چهره اش در ميان تراشه هاي باريك نورآفتاب با همان چشمان پرسشگر رخنه ناپذير و اخمو همان طور كه توي داستان تصوير كرده ام شكل مي گيرد . به خيابان كه مي رسم اتوبوس را مي بينم پاتند مي كنم اما اتوبوسِ خلوت ، صدايش بلند مي شود و سرعت مي گيرد. پياده راه مي افتم به طرف خوابگاه. آب لجن گرفته‌ي جوي قوطي مچاله اي را مي غلتاند . مي ايستم. به داروخانه ي مجاور و شيشه هاي كدر مغازه روبه رويم نگاه مي كنم . مي خواهم ازعرض خيابان بگذرم كه يكي از پشت سرم مي گويد : ” ببخشيد.“مي خواهم از سرراهش كنار بروم اما تا برمي گردم باز خشكم مي زند .

نمي دانم چه طورمي شود كه دنبالش مي دوم :” ساعت دارين ؟“ ساعت را نمي گويد با تعجب نگاه مي كند و مي رود اما پشيمان مي شود برمي گردد :‌
” مشكلي پيش اومده ؟“

” شمارو قبلا جايي نديده م ؟“ مردي سي و سه ساله كه به نظر پنج سالي جوانتر مي آيد با كت وشلوار سبز زيتوني، كراوات راه راه سبز، پيشاني بلند، موهاي تنك و مشكي يك دستش را گذاشته روي سينه طوري دارد از خيابان مي گذرد كه انگار عجله دارد بر مي خورد به دختري بيست و نه ساله كه به نظر بيست ودو سه ساله مي آيد. روپوش مشكي روسري مشكي، ‌پوشه به دست طوري دارد از خيابان مي گذرد كه انگار براي قدم زدن آمده. همه چيزهمانطوركه نوشته ام پوشه از دستم مي افتد و كاغذها پخش مي شود وسط خيابان.

همــــان روز تــوي يكـي ازرستوران هاي بولوار روبه روي هم مي نشينيم و زل مي زنم توي صورتش. وقتي دستمال توي بشقاب را برمي دارم و دور انگشتم مي پيچم مي گويد :

” نكنه از دانشجوهام بودين؟“

ـ چي درس مي دين ؟

ـ علوم سياسي

ـ من ادبيات مي خونم .

كمي سرخ شده . موي پشت سرش را كه مي تاباند ناخودآگاه لبخند مي زنم و چيزهايي كه درباره اش نوشته ام پشت سرهم توي سرم رديف مي شود .

آقاي عينكي عادت دارد وقتي خانه است پشت ميزش بنشيند . موزيك گوش كند و هرچند دقيقه يكبار يك رشته‌ي نازك ازموي پشت سرش را با انگشتهاي دست راست بتاباند . هرصبح مي رود حمام. اما قبل ازآن دست و رويش را مي شويد ومسواك مي زند. وقتي مي رود زير دوش با خودش حرف مي زند فكر مي كند كه چه بگويد و چه طور بنويسد خوشش كه نمي آيد اخم مي كند و محكمتر موهايش را چنگ مي زند . حمامش كه تمام مي شود شروع مي كند به تراشيدن ريش و سبيلش اماچون آب وصابون و مو مي ريزد روي گردن و شانه هايش باز مي رود زير دوش و با زفكر مي كند و با خودش حرف مي زند و اخم مي كند . هميشه وقتي مي خواهد از حمام بيرون بيايد دنبال چيزي به جاي حوله مي گردد و هميشه هم زنگ تلفن يادش مي اندازد كه ديرش شده ولخت و آب چكان مي دود به طرف تلفن تا روزي كه مرا از پشت در صدا بزند حوله بخواهد و بگويد :” گوشي رو بردار بگو تو راهه.“

چند ماه يا چند روز مي گذرد يادم نيست . يك روز بعد از ملاقات هاي زياد، توي كافه دعوتم مي كند خانه اش.” مي خواي نواراي كلاسيك و اپرامو ببيني ؟ بخور اگه خواستي بريم ببين .“

گريه ام گرفته نمي دانم چطور بخورم، هم ني دارد هم قاشق هم فشفشه هم فرفره با يك برش پرتقال روي لبه ي ليوان .تا سرم را بلند مي كنم بي اختيارلبخند مي زنم و اوبا انگشت روي ميز را خط مي كشد .

چيزي نمي گذرد كه مي بينم يك شب انگشتهايش دارند با موهايم بازي مي كنند و من حالا هرروز به خانه اش مي رسم تا اينكه يك عصر، صداي زنگ تلفن انگار از خواب چندين ساله مي پراندم. دختر هشت ساله ي پشت خط با پدرش كار دارد و من در تمام اين مدت نمي دانستم اوقبلا يكبار ازدواج كرده است. تازه يادم مي افتد كه اي داد، من داشتم داستان مي نوشتم. حساب مي كنم مي بينم هشت سال گذشته و داستان نيمه كاره مانده. سراغ پوشه خاك گرفته مي روم .از آن روز به بعد هرروز خودكار به دست مي گيرم اما نمي دانم چطور داستان را تغيير يا ادامه بدهم و در نهايت پشت پنجره، خيره به پيچك هاي روي ديوار خانه ي روبه رومي مانم .

يك روز به اين فكركردم كه چه شد اين داستان را شروع كردم؟ يادم آمد يك بار ازقول نويسنده اي خواندم نسلي وجود ندارد كه چهار انسان درستكار از آن بيرون نيايند تا دنيا رامخفيانه پا برجا نگاه دارند و آن را درمقابل خدا تبرئـه كنند .همان موقع بود كه با شور عجيبي عزم كردم يكي از آن چهار نفر را درداستانم خلق كنم. حالا مطمئن بودم آقاي عينكي مردي نيست كه دست به خلقش زده بودم و نمي دانستم با شاهكار معيوبم چكاركنم. بعداز روزها و ساعتها فكر به اين نتيجه رسيدم كه آقاي عينكي را همانطور كه هست بنويسم و ازخير شخصيت خيالي ام بگذرم .بايد مردي مردم گريز ، خودخواه و تا حدودي ديوانه را تصوير مي كردم . كسي كه سرشار از نبوغ است اما شيوه ي زندگي اشتركي بدويان را مي پسندد. كسي كه اگر روزي يكبار ثابت نكند از همه بيشتر مي داند برايش صرف ندارد. مردي خودنما و ديكتاتور كه روز به روز پر مدعاتر مي شود . كسي كه اگر مي نويسد هيچ هنري نمي خواهد از خود نشان بدهد مگرخود پسندي. كتابش هم تا آخرين روز زندگي اش طول خواهد كشيد . نوشتم او بيشتر مواقع لبهايش آهسته مي جنبند مثل كسي كه دارد دعا مي خواند . رفتارو گفتارش، حمام كردن هايش ، دروغ گفتن هايش... همه را در موقعيت هاي مختلف به تصوير كشيدم تاداستان شكل گرفت . اما او يك روز داستان را كشف كرد و با عصبانيت سوزاندش . يادم مي آيد آنقدر ناراحت بودم كه تا چند ساعت پشت سرهم اشك از چانه ام فرو مي چكيد . بعد ازآن بود كه اختلاف ما از پرده بيرون افتاد .فهميدم آن حسي كه در تمام اين سالها به من داشته عشق نبوده بلكه احساس مالكيتي بوده همراه با هوسي زودگذر وحسادتي بيمارگونه .با نجواهاي عصبي و خفه‌اش گر مي گرفتم و فرياد مي كشيدم و او هرباربا غرورموي سرش را مي تاباند و مي گفت : ” همه چيزه دنيا تصادفيه . حتي داستانا .“ بعد از آن بود كه كم كم از آنچه در ذهنش مي گذشت با خبر شدم وسعي كردم اين باربا رخنه در افكارش، بسازمش . مي گفت دوست دارد هر كار مي خواهد هرجا مي خواهد با هر كه مي خواهد برود ومدام تكرار مي كرد: ” زندگي پوچ وتو خاليه.“ يك روز مي خواست سرِ ممنوع ترين چيزها با من به توافق برسد ودرباره ي انجام غير اخلاقي ترين كارها مي گفت : ” چه اشكالي داره ؟“ فردا يش مي گفت نياز به يك زن غمخوار كه فقط به شوهرش فكر مي كند دارد. وسط نداشت يا اينطرفي بوديا آنطرفي. اگر هم گاهي چيزي مي گفت ، بقيه‌اش را رها مي كرد. برنامه ريزي برايش ممكن نبود ومن هم چون حين نوشتن با او يكي مي شدم حقه باز و دروغگو شده بودم. بعضي وقتها دلم مي خواست چاقوبردارم و تهديدش كنم و گاهي كه مي ديدم گونه ام ازضرب سيلي اش باد كرده باور نمي كردم . يكبار شك كردم كه نكند اورا اشتباه گرفته ام. اما وقتي اولين باري را كه به خانه اش آمدم يادآوردم ديدم همه چيز همانطوري بوده كه نوشته بودم .حياط درندشت بزرگ ،درختهاي كم برگ و حوض پنج ضلعي آبي رنگ كه رنگهايش ريخته . پله هاي بدون نرده تا پشت بام واتاقي كه آن سوي پشت بام درش بايك قفل بزرگ آهني باز مي شد.”يه اتاق برا من كافيه . به تنهايي عادت دارم ناراحت نمي شي سيگار بكشم؟“

” نه ، راحت باش“

” بذار يه اپرا بذارم . گوش كن اينو هفت سالم بود هرروز گوش مي دادم . آرايشگر اهل سويل مال روسيني.“

بلندمي شوم مي روم جلو كتابخانه هايش كه حالا هرروزدر خانه ي سه اتاق خوابه مان خاكشان را مي گيرم وكتابخانه اي كه پراز عينك ها ي جوراجوراست .عينك هايي كه وقتي داستانم را مي سوزانَد همه را يكي يكي زير پا خرد مي كنم و به طرفش پرت مي كنم و او با چشمهاي گرد شده و مشت گره كرده به طرفم مي آيد . فرياد مي زنم : ” توديوونه اي آخه آدم عاقل كه چشماش طوري نباشه .بيخودي عينك جمع مي كنه ؟‌“

گنده و زشت شده بود . ديدم ديگر بوي پيراهنش برايم غريبه شده . باور كردم كه او فقط ادعا مي كند مي خواهد آدم بزرگي باشد. تقديرنامه هايي كه به ديوار كوبيده بود مسخره ام مي كردند. هوار كشيدم و به طرفش حمله كردم مثل يك گاو وحشي ميدان گاو بازي كه به سرعت حمله مي كند به بازي گرفته شده بودم. لباسهايم را چپاندم توي كيف و از خانه آمدم بيرون. جايي نداشتم بروم . دم غروب بود. كم كم آسمان سرمه اي رنگ شد .باران صورتم را شلاق مي زد .برگشتم ، حس مي كردم زندگيم شبيه كوره اي شده كه خاموشش كرده اند اما هنوز ازآن دود بلند مي شود . نور زرد مستطيل پنجره را نگاه مي كردم كه بازش كرد و گفت: ”بيا بالا.“ نااميد نشدم . يك لحظه گفتم چه طور است داستان را براي خودم بنويسم. اما حس يك گناه مبهم و اينكه مبادا به تناقض گويي بيفتم ووحشت از اين كه نتوانم در اين نقطه از نقشه ي جهان حتي يك امضا پاي داستانم بگذارم منصرفم كرد. به اين كشف رسيده بودم كه وقتي تمام زندگيِ واقعي و بي نظم در قالب داستان، به نظم دربيايد عاقبتي كه آدم دلش مي خواهد نتيجه منطقي اين نوشته ي مكتوب خواهد بود و واقعا اتفاق خواهد افتاد. خلاف آنچه سرنوشتِ قوي، كورو معصوم در زندگي روزانه ي به كـلمه درنيامده ، رقم زده است.

هرروز سه ساعت مي نوشتم ودرست زماني كه مي ديدم خط سايه، آنقدر پيش رفته كه دارد به در حياط مي رسد. بساطم را جمع مي كردم .

حالا آقاي عينكي هر كارمي خواهد انجام مي دهد . هر روز جلو آينه ، به قول خودش به آينه افتخار مي دهد كه نگاهش كند و مرا به ياد كسي كه توي كتابها خوانده ام عاشق چهره ي خود درآب شده بوده، مي اندازد. چندبار ادكلن مي زند. صورتش مي شود دو چشم درشت سياه و طوري نگاه مي كند كه هيچ جانوري نگاه نمي كند . بعددست به سينه مي ايستد . سرتا پايش را نگاه مي كند ولبهايش را غنچه مي كند و من مي دانم كه آن روز با كسي قراردارد . هميشه همه لباسهايش را مي پوشد به جز جورابهايش . ووقتي صدايش مي زنم بگويم كيفش را جا گذاشته، بدون اينكه نگاهم كندكيف را مي گيرد ومن مژه هاي چتري و گيره هاي طلايي دو قلم خودنويس را روي جيب كتش به خاطر مي سپارم. او مي رود ومن افسوس مي خورم كه چرا شخصيتي كه روزي مي خواستم يكي از چهار نفر باشد حالادوست دارد دروغ بگويد و دروغ بشنود. چرا با كراوات هاي رنگارنگش صادق است اما با دنيا نيست. ديگرمي دانستم عاقبت اين شخصيت و داستان چيست. اينكه در آخرعمربا موهاي ريخته ، چشمهاي وق زده و صورت چروك خاكهاي اطراف خانه اش را به دنبال چيزي كه گم كرده يا روزي چال كرده اما نمي داند كجا ، بگردد.دردلم آرزوهاي ديگري برايش داشتم اما نمي خواستم باز روياهايم را وارد داستان كنم فقط كلمات را آنقدر جابه جا مي كردم كه داستان جان و قوت بگيرد تاشايد حاصل كارم خود به خود نتيجه اي ديگر به خود بگيرد . با اينكه نااميد بودم اما هرروز كه سراغ داستان مي رفتم حس روزهاي بچگي ام را داشتم كه مدرسه مي رفتم .اگر يك روزمي آمدم خانه و مي ديدم مادرم نيست يا خانه ساكت است ذوق مي كردم براي اينكه شايد آن روزبرخلاف روزهاي قبل اتفاق خاصي افتاده باشد حالا خوب يا بد. هميشه مادرم از اتاقي بيرون مي آمد و مي ديدم خبري نيست اما در موارد بسيار نادري هم خبري بود، مثل روزي كه پدر بزرگم مرده بود.

هرروزبا وسواس زياد كلمات را انتخاب مي كردم و كنارهم مي چيدم تا اينكه يك روز ديدم آقاي عينكي عوض شده ، ديگر عينك شيشه اي نمي زند. هر شب به بهانه ي نوشتن مي نشيند پشت ميز اما مدام فكر مي كند و خميازه مي كشد و سرش را مي گذاردروي دستش و مي خوابد. يك شب دررا باز كردم ديدم توي تاريكي نشسته و سرخي سيگار لاي انگشتهايش بالا پايين مي رود . چراغ را روشن كردم زانوهايش را بغل كرده بود. خبري از آن همه جاه طلبي توي صورتش نبود .تند تند چشمهايش را مي بست و آرام تكان تكان مي خورد گفت : ” ما بايد جدا شيم. اينطوري هيچ كدوم به جايي نمي رسيم .“
نمي دانستم چه طور مي توانم چرخيدن به يكباره ي شخصيت داستان را خلاف چيزي كه ساخته بودم توجيه كنم . چند ماهي نتوانستم دست به قلم ببرم . تا اينكه دوباره هر چه در اين چند ماه اتفاق افتاده بود نوشتم واينكه ديگر خبري از تلفن هاي مشكوك آقاي عينكي نيست . حالا خودم هم نمي دانستم چه عاقبتي در انتظار داستان است . همانطور كه مي نوشتم ديدم با توصيف حالات او كه كم مي خورد و مدام در فكر است و بيقرار راه مي رود، خودم دارم پوست مي اندازم ديدم دارم با نوشتن درد مي كشم و به خودم مي پيچم. خواستم بنويسم مثل دانه اي كه در ميان درد و لذت پوسته را مي شكافد اما ديدم من كه هيچ وقت دانه نبودم بدانم . هرروز دردي عجيب توي سينه و معده ام مي پيچيد و اضطرابم را بيشتر مي كرد . تصميم گرفتم از واقعيت كمك بگيرم و سراز كارش دربياورم. هرروزجيب هايش را مي گشتم و لاي كتابها و ورقه هاي دانشجوها را. تا اينكه بالاخره يك روز، نامه ي عاشقانه و هديه اي كه براي كسي خريده بود كشف كردم. از خواب بيدارش كردم. چشمهايش گود نشسته بود و مظلومانه نگاهم مي كرد . مثل مادري كه دلش براي بچه اش به رحم مي آيد دلم برايش سوخت، حس كردم دوستش دارم دوست داشتني آميخته با عادت و ترحم. دستها و صدايش مي لرزيد و پشت سرهم به عشق دختري معصوم كه عكسش را نشانم مي داد اعتراف مي كرد. چانه اش را كرده بود توي يقه اش تا من نـم چشمانش را نبينم .سرش را گذاشت روي زانوانم و گفت مي ترسد به دستش نياورد ، مي ترسد وقتي به دستش آورد از دستش بدهد . موهايش را براي اولين بارنوازش كردم و دلداريش دادم . همان لحظه بود كه فهميدم ماخيلي متفاوت و خيلي شبيه بوده ايم. از فردا كراواتي را پر از دانه هاي ريز طلايي بود مي بست و بدون ترس مي رفت سر قرار ،وقتي تشكرآميز نگاهم مي كرد چشمانش مثل چشمان تابنده ي يك اسب وحشي بود .هر باركه به عكس دختر نگاه مي كردم. ملاحت و سادگي چهره اش ، چشمان كهربايي اش، صورت مردي فراموش شده را جلو نگاهم مجسم مي كرد . مردي با اندام ورزيده ، نرمخو و محبتي به وسعت دنيا كه نمي دانم كجاي داستان گم اش كرده بودم شايد هم گم نكرده بودم وهمان لحظه از خطوط تخيل ام مي خوشيد .

حالا داشتم وسايلم را جمع مي كردم و همانطور كه راه مي رفتم سعي مي كردم مرور كنم بعدها چه طور همه چيز را براي دختر كوچكم كه چند ماهي بيشتر نبود نگاهش به ديدن دنيا عادت كرده بودتوجيه كنم .اما مي دانستم هيچ كس نمي تواند اين عشق را توجيه كند . نشستم تا داستان را به آخر برسانم. سعي كردم در غروب پنج شنبه ي آن روزكه آخرين شعله هاي آفتاب ازلب بالكن خانه مي پريد مجسم شان كنم . شايدحالا داشتند از خيابان وليعصراز ميان درختهاي بلند، دست در دست هم مي گذشتند. حالا سايه ها گاهي جلو پايشان پريده رنگ مي شود وگاهي سياه. مردي كه لذت دنيا را در جويدن گردن مرغي سرسفره شام مي دانست حالا دست لطيفي را مي فشارد و روي گونه مي گذارد و ضرب راه رفتنش را با ضرب راه رفتن هاي كسي همنواخت مي كند . كسي كه جز زورگويي و ارضا حس خودخواهيش چيزي نمي شناخت حالا در تاريكي خيـابان، حتي سايه هاي بي قاعده روي ديوارها را معني مي كندو چشمانش آنقدردرشت شده اند كه سفيديشان به آبي مي زند .حالا باور كرده جايي ايستاده كه زمين اش با نوعي آهـنگ مثل همانها كه گوش مي كند گل سرخ مي دهد وچيزي هميشه به خوشحالي هاي روزمره اش لطمه مي زند. فهميدم حالا داستان ديگر مثل خطوطي در كف دست من واو، جدا از هم ساخته شده و شوق كودكانه اي كه مثل دوران مدرسه در دل انتظار مي كشيدم خود به خود به نوشته آمده ،خيلي نرم . به آهستگي قدم برداشتن يك كبوتر آنقدر آهسته كه بعد از آنكه اتفاق افتاد فهميدم آنرا قبلا نوشته بودم . حالا خواهند گفت اودر حق من حق ناشناسي كرده است. باشد كه ناحسابي در حق من عشق و زيبايي در حق ديگري باشد. وقتي مي نوشتم خودم مي دانستم گل و گياه نمي پرورانم. حالا كه عاقبت قصه دست من است و مي توانم دنيايش را خراب كنم، چرا به شوريدگي اش عرصه ي فراخ ندهم؟ نوشتن هاي زياد يادم داده كه ماهمه نمايش داستاني را بازي مي كنيم كه به خاطرش دنيا آمده ايم كه در اين نمايش گاهي بايد جاي كسي با ديگري عوض شود .

چشمانم را كه باز مي كنم چمدانم را مي بينم. صداي گرفته ي كبــوترها از بالكن با صداي چك چك آب از لوله هاي پوسيده خانه سكوت را مي شكنند. به لكه هاي دلگير روي ديوارها نگاه مي كنم . مي دانم شبها سوسك هاي ريزو درشت قهوه اي لاي كتابها و روي ديوارها بالا مي روند . اتاقش را نگاه مي كنم نقش سرش هنوز روي بالش مانده و چند تار نازك مو روي آن ريخته . از حياط كه مي گذرم مي بينم بلوز سفيد دخترم روي برگهاي مو افتاده ، وقتي برش مي دارم خوشه ي انگوري كه زير برگهاي پهن، نديده مانده از شاخه مي چينم.دخترم گريه مي كند و در قطره اشكي كه ازگونه اش پايين مي افتد خورشيد با تمام درخشندگي اش نشسته است .نمي دانم چرا يك لحظه از خودم وحشت مي كنم .

زنبوري دور تنه ي يكي از چنارهاي خاك آلود پارك مي گردد.در اين داستان خيابان اميرآباد به دست جريان خروشان و بي رحم رودي كه از كوههاي البرز آمده ، ساخته وصيقل داده شده است. آبي كه مرا هم با داستانم سرراهش مثل سنگي صيقل داد تا امكان ديگر گونه زيستن را تجربه كنم با اينكه لحظاتي پشيمان مي شوم و مي دانم زجر آورترين كار در اين شهر كه من هنوز همه جايش را نديده ام نوشتن است امادرك كرده ام كه محكوم به آنم. شايد اين كيفر گناه يكي از زنهايي كه از اجدادم به حساب مي آيد باشد آنها كه بنا به صفحات تاريخ، از علفزارهاي اوراسيا به اينجا آمده اند. زني كه به اتهام عشق به اسبي وحشي بسته شده اما قبل از تاختنِ كامل اسب، مرده و ادامه ي عذابش به من ارث رسيده است.

چند نفر دارند توي لكه هاي جسته گريخته ي آفتاب مي آيند و مي روند .حالانمي دانم اين را كشف كرده ام يا جايي خوانده ام كه ذهن كسي كه مي سازد قبـل از ساختن مرتب نيست با ساختن است كه مرتب مي شود، مي فهمد و آزاد مي شود .اينـجا كه ايستاده ام آسمان دور سرم مي گردد. من با فكرهاي كوتاهم همان بس كه بتوانم در باره ي مردهاي عا شق خيالبافي كنم تا آنها كه فقط گناه عاشقان را شفاعت مي كنند خودشان از دل افسانه هايي كه واقعـيت را رسوا مي كنند، بيـرون بيايند . به ساختمانها و برجهاي قد برافراشته وبه دنياي نامنظم خيابانها وهيولاهاي سيمان و آهن مشكوكم . ديگر اطمينان دارم چيزي به جز آنها وجود دارد چيزي در لابه لاي حروف كلمه ي ساختمان يا خيابان ودرخت... چيزي به معنا درنيـامده و وقتي براي اولين بار كشـف اش مي كني وحشتناك. نشسته ام روي نيمكت توي پارك و درست نمي دانم همان نيمكت يازده سال پيش است يا نه . يادداشتهايم را مي خوانم و مي دانم بازبايـدافتان و خيزان مثل كسي كه تو ي جنگلي دور افتاده ، هر لحظه مي ترسد سرش به درختي بگيرد و مغزش متلاشي شود چه مسيري را بروم . بلند مي شوم بروم. بايد بروم دنبال دخترم .جلو پارك قدم مي زنم. آب جوي باريك و سياه مي لغزد، پشت سنگريزه ها و آشغال ها مي ماند تا سنگين شود و دوباره راه مي افتد . سعي مي كنم به آبها ي فاسد مخازن فكر نكنم. ماشيني مي گذرد و من در ميان ابري از خاك مي ايستم .به داستاني كه مي خواهم بنويسم فكر مي كنم، داستان زني كه سر خيابان اميرآباد منـتظركسي است كه قصه اش را نوشته و قرار است ازاين چهار راه بگذرد. زني مشكي پوش با چشمان سياه بادامي و خالي روي گونه ي چپ، پوشه به دست توي آينه‌ي يكي از ماشين هاي پارك شده خودش را نگاه مي كند .ماشينها توي غبارمي آيند ومي روند و برايش بوق مي زننــد . شايد امـروز فردا يا روزهاي ديگر وقتي از سر خيابان اميرآباد مي گذريد او را ببينيــد.

بازنـويـسي 18/9/81
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30155< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي